گاهی دلم پر میشود از حصرت از دست رفته ها و چشمانم میشود آبشاری به گسیل از دست رفتن فرصت ها. گاهی میشکنم وجودم را در تیر افکاری تلخ و دامنی از افسوس از خود تقدیم به خود. آن میگویدش سگ سیاه و آنیکی میگویدش نفس اماره. به هر شکل اگر اهلی نشود مرا به بازی روزگار میگیرد و هلاک میکند. اگر به حلال آرامش نکنم و به حرام تنبیه چنان یاغی میشود که بیمارم میکند. حال وجودم شده میدان رزمی که این آن را میزند و آن یکی این را.
در دفتر ایام هیچ فصلی اینچنین تلخ نگاشته نشده بود که سایه نومیدی بر درخشش رحمتش غالب شود و دلسری جای به انگیزشی بی پایان دهد. در دفتر ایام جنون زیاد شد و مجنون کم. غش زیاد شد و مدهوشی کم. ضربت یکی پس از دیگری آمد و پیامی از دوست نرسید. هر دم امید به ان مع العسر بستم و هر لحظه در آبستی نطفه امید را خفه دیدم. فصل من آنقدر سیاه شد که جوهرش فصل های خوب زندگی را سیاه کرد و خطوطش اوراق زندگیم را پاره پاره.
درباره این سایت